رمان تنها با تو فصل هفتم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
عاطفه پس از سالها دریا را میدید . در برابر بزرگی و عظمتش مبهوت شده بود . جهانگیر با لباس شنا مشغول آبتنی بود و نرگس کنار عاطفه روی ماسه ها نشسته بود و دریا را نظاره میکرد .
میدونی عاطفه شتید پنج یا شش سال پیش دریا را دیدم . آن هم با دایی ام آمدیم .
باز تو چند سال قبل دیدی من اصلا یادم نمیاد از نزدیک دریا را دیده باشم .
واقعا وقتی کشورمان اینقدر بزرگه که ما هنوز غیر از شهر خودمان جایی را ندیدیم ، تصورش را بکن دنیا چقدر بزرگه .
همان بهتر که جایی غیر از شهر خودمان را ندیده ایم . چون وقتی جاهای دیگر را ببینیم غبطه میخوریم که چرا آنقدر پول نداریم که تا هر کجا میخواهیم برویم .
حق با توئه . ما با فقر بدنیا آمدیم و با فقر زندگی کردیم . توی همان بیمارستان را ببین . چقدر آدمهای پولدار میان . البته گاهی بعضی چیزها هست که پول قادر نیست کاری رایشان صورت دهد . مثلا بیماریهای لاعلاج اگر دنیای پول را هم داشته باشی قادر نیستی سلامتی ات را بدست بیاری .
باید خدا را شکر کرد که حداقل سلامتی را از ما دریغ نکرده .
عاطفه به سمت چپ نظر انداخت . همان جوانی را دید که بادبزنش را برایش آورده بود . با آرنج به نرگس زد و گفت : نگاه کن . این همان مردی است که بادبزن منو اورد . اون زن کیه که همراهش قدم بر میداره ؟
نرگس درحالیکه نگاهشان میکرد گفت : آن طور که به او چسبیده باید زنش باشد . خدای من ، چطور بعضی ها میتونند در ملاء عام خودشون را نمایش بدهند ؟ اگر مرا بکشند هرگز نمیتوانم حتی دست جهانگیر را بگیرم .
خوب اگر زنش باشد اشکالی ندارد . حتما خیلی به یکدیگر علاقمندند اما تو فکر نمیکنی همسرش خیلی زیباست ؟
خودش هم جوان برازنده ای است . نگاه کن عاطفه دارند به ما نزدیک میشوند .
قلب عاطفه بی دلیل شروع به تپیدن سریع نمود . حالا ان دو در چند قدمی آنها بودند . دختر جوان بازوی او را گرفته بود و قدم برمیداشت گویا داشت درباره چیزی حرف میزد ولی جوان اصلا توجهی به او نداشت . نگاهش را روی عاطفه متمرکز کرده بود وقتی عاطفه سر بلند کرد و او را دید ، سرش را به پایین حرکت داد و لبخند زد . عاطفه هم به پاسخ حرکت او همین عمل را تکرار کرد . وقتی از کنار آنها عبور کردند . نرگس گفت : واه واه چه زنی . نمیدونم چرا تا ما رو دید سرش را برگرداند ؟
عاطفه با عطوفت گفت : اوه من فکر میکنم او خیلی جذابه .
و خیلی خودخواه .
خوب شاید اگر من هم همسر مردی مثل شوهر او بودم حسادت میکردم .
نرگس گفت : تو هرگز حسود نیستی . بلکه خیلی ساده ای . عاطفه عزیز مردم دو دسته اند یا مثل تو خوب و با صفا هستند یا اینکه دو رنگ و ریاکارند . من همیشه دوست داشتم با یکی از طبقه خودم ازدواج کنم . ولی قسمت نشد .پنرگس انصاف داشته باش . من که از صبح تا به حال از این بیچاره چیزی جز خوبی ندیدم . تو انتظار داری او چکار کند تا تو بفهمی شوهر بدی نیست ؟
تو طوری حرف میزنی انگار خواهر جهانگیری . بی خود نیست جهان اینقدر از تو تعریف میکند .
علت دو دلی تو اینست که همسرت را خودت انتخاب نکردی .
نرگس آهی کشید و گفت : آره فکر میکنم همین طور باشه .
من سالهاست تو را میشناسم . تو همیشه رویایی بودی . حتی در رویا شوهرت را هم ترسیم میکردی .
نرگس خندید و گفت : راست میگی . حتی یادم میاد توی فکرم شوهرم را بدون سبیل تصور میکردم . به هر مدلی فکر میکردم غیر از جهانگیر .
خوب تو باید بدانی قسمت را همیشه خدا رقم میزنه . از دست تقدیر هم نمیشه گریخت .
میدونی خیلی خوشحالم که تو دوست منی . حرفهای تو همیشه زیباست . به آدم آرامش میدهد . از حالا به همسرت غبطه میخورم .
عاطفه لبخندی زد و گفت : بیچاره آن بنده خدایی که میخواهد با من ازدواج کند .
***
جهانگیر قایقی را کرایه کرد تا نرگس و عاطفه را روی دریا ببرد . عاطفه در عمرش هرگز این اندازه لذت نبرده بود . نرگس از ترس محکم به درواره قایق چسبیده بود . عاطفه فکر کرد : گویی دریا انتهایی ندارد . انوار سرخ و طلایی خورشید به رنگ دریا زیبایی جالبی بخشیده بودند . وقتی قایقسواری به پایان رسید هر سه رفتند تا آبمیوه بخورند . عاطفه به جهان گفت : باور کنید توی عمرم این اندازه لذت نبرده بودم .
جهان گفت : شرمنده ام نکنید عاطفه خانوم . ولی نرگس خانوم حسابی ترسیده بودند .
نرگس گفت : نه من اصلا نترسیده بودم . فقط دلم میریخت . موج سواری را دوست ندارم .
عاطفه و جهان به تظاهر نرگس خندیدند . به نظر می آمد نرگس قدری با جهان بهتر از گذشته رفتار میکند . در راه بازگشت بهعلت تاریکی ، جهان سنگ بزرگ جلوی پایش را ندید و زمین خورد . نرگس بی آنکه متوجه رفتار خود باشد به طرفشش دوید و با دستپاچگی پرسید : جهان طوری شد ؟ پایت صدمه دیده ؟
جهان درحالیکه میلنگید گفت : نه . شما ناراحت نباشید . یک کم ضرب دید .
عاطفه نگرانی را در چهره نرگس میدید و از آن قلبا خوشحال بود . وقتی به هتل رفتند ، عاطفه معذرتخواهی کرد و به اتاقش رفت . میدانست بای پانسمان کردن زخم نباید حضور داشته باشد . نرگس تکه پارچه ای تمیز را مرطوب کرد و پای شوهرش را پاکیزه نمود . جهان چشم از او بر نمیداشت . و نرگس از نگاه او احتراز مینمود و در همان حال گفت : چرا حواست را جمع نمیکنی ؟ اگر پایت شکسته بود چه میکردی ؟ توی این شهر غریب کجا میرفتیم ؟
جهان درحالیکه قلبا شادمان بود از اینکه همسرش به او اهمیت میدهد گفت : خودت را ناراحت نکن نرگس خانوم .
اینقدر به من نگو نرگس خانوم نرگس خانوم .
جهان گفت : پس چه کنم ؟
نرگس جدی گفت : فقط اسمم را صدا کن .
یعنی ناراحت نمیشوی ؟
نرگس متعجب گفت : چرا ناراحت شوم ؟ لطفا پایت را صاف کن میخواهم آن را ببندم .
هنگام بستن پای زخمی دست نرگس به پایش خورد . این نخستین باری بود که جهان دست او را حس میکرد . همیشه نرگس خشک و رسمی بود . جهان خود را خوشبخت حس کرد . آنقدر که آن را به زبان آورد : میدونی من خیلی خوشحالم که با من ازدواج کردی .
دستان نرگس برای لحظه ای از حرکت باز ایستاد و بعد دوباره بی اعتنا به کارش مشغول شد . جهان ادامه داد : میدونم خیلی از تو بزرگترم . میدونم به زور به تو تحمیل شدم ولی سعی میکنم رضایت خاطرت را به دست بیاورم .
نرگس متعجب نگاهش کرد . باور نمیکرد جهان قادر باشد این گونه سخن بگوید . تک سرفه ای کرد و گفت : خوب پانسمانت تموم شد . مراقب باش به جای دیگه نزنی وگرنه پوستش خراشیده میشود .
جهان به خودش جرات داد تا آرام دست نرگس را بگیرد . نرگس از جا بلند شد و دستش را از دست او بیرون کشید و گفت : حاضر شو . میروم دنبال عاطفه . باید شام بخوریم .
وقتی نرگس از اتاق بیرون آمد ناخودآگاه لبخند زد .
***
وقتی نرگس مسلسل وار حرف میزد عاطفه به دقت گوش میداد .
خیلی مضحک است . وقتی دستم را گرفت یک دفعه حس کردم از یک بلندی به پایین پریدم . نمیدونم چرا ؟
نمیدونی ؟ من بهت میگم . برای اینکه بهش علاقه داری ولی نمیخواهی علاقه ات را جدی بگیری . تو حتی نمیخواهی جهان را جدی بگیری . هر وقت با او هستی فقط به این می اندیشی که تحمیل در کار بوده . تو هنوز سعی نکرده ای او را همان طور که هست درک کنی . او یک مرده نباید او را بشکنی . به او فرصت بده . او را از خود مران . ببین از وقتی با تو ازدواج کرده بیشتر به ظاهر خودش میرسد . در گذشته دلخوشی نداشته که برای آن خود را بیاراید . من عشق را در نگاه جهان میبینم . هر کجا که تو هستی نگاه او آنجاست . این عشق نیازمند رسیدگی است . آن را پاس بدار .
نرگس به آغوش عاطفه پرید و میان گریه گفت : آه عاطفه قول میدهم این آخرین اشکی است که برای خودم میریزم . مثل اینکه باید قسمت خود را بپذیرم و به آن گردن نهم .
عاطفه آرام سر دوستش را نوازش کرد و زمزمه نمود : بله . باید بپذیری . مردی آن سوی در به عنوان همسر تو ، نیازمند توجه توست . حالا بلند شو . بیشتر از این او را معطل نکن . باید برویم . همین قدر بدان که زندگی شما نیازمند صبر و حوصله است .
***
شام در فضای آرامی صرف شد . نرگس ساکت بود و عاطفه کاملا حال او را میفهمید . او داشت با خودش مبارزه سختی میکرد . گویی تا بحال دور خودش حلقه ای تار تنیده بود و اکنون پنهان شدن در آن را بیفایده میدید . او میخواست عنان زندگی اش را به مردی بسپارد که به سختی پذیرفته بودش . با فاصله ای نه چندان دور نادر به آنها مینگریست او به راحتی خاموشی جمع انها را حس میکرد و علت آن را نمیفهمید . عاطفه اصلا متوجه نگاههای او نشد . الهام به شدت از توجه نادر به آنها خشمگین بود ولی خشمش را زیر نقاب دلبریهای افراط گونه اش پنهان میساخت و نامزدش را از دست خود عصبانی ساخته بود . به طور اتفاقی نگاهی میان آن دو صورت گرفت . هر دو لبخندی به یکدیگر زدند . دوباره قلب عاطفه شروع به تپش سریع تر از قبل نمود . با خود گفت : چرا من از نگاه این مرد دچار این تحول میشوم با توجه به اینکه متاهل است ؟ جرعه ای آب نوشید آنگاه از جا برخاست . نرگس و نامزدش با تعجب او را نگریستند . معذرت میخوام از اینکه میز را ترک میکنم . متاسفانه میلی به شام ندارم میروم استراحت کنم .
نرگس با نگرانی گفت : شاید آب و هوای اینجا به تو نساخته ؟
نه نرگس جان . فکر میکنم فقط علت خستگی باشد . تو نگران نشو .
پس ساعتی بعد به دیدنت می آیم . من مسکنی دارم میخواهی از تو کیفم برداری ؟
نه نیازی به آن نیست .
جهان با ادبی مهر آمیز گفت : فکر نمیکنید به دکتر برویم بهتر است ؟
نه آقا جهان . گفتم که ، با استراحتی کوتاه رو به راه میشوم .
نادر با نگاه او را دنبال کرد . این سه نفر برای او سخت سبب کنجکاوی شده بودند . او که در خانواده ای منضبط بزرگ شده بود برایش خیلی دلنشین بود وقتی میدید آنها بدون رعایت برخی نکات اینقدر راحت زندگی میکنند . خیلی دوست داشت با آنها از نزدیک آشنا شود و بداند آنها چه کسانی و از چه طبقه ای هستند ؟ شدیدا به دنبال فرصت بود .
عاطفه در اصل از نگاه نادر گریخته بود . آیا برای چه آن مرد به من نگاه میکرد ؟ مگر نه اینکه او دارای همسر است ؟ یا به همسرش نمیتواند وفادار باشد ؟ او هیچ وقت دوست نداشت خودش را درگیر این مسائل کند اما برای ثانیه ای گذرا خودش را در کنار آن مرد جوان تصور کرد . بعد از این فکر به خود خندید و گفت : ما کجا و او کجا ؟ هر کس در این هتل اقامت دارد از خانواده ثروتمندی است . به استثنای من که از روی محبت دوستم اینجا هستم . در زندگی کسانی مثل من هیچ وقت چیز قابل توجهی نبوده که نظر کسی را به خود جلب کند . عاطفه شنید کسی آهسته به در میزند . فهمید او باید نرگس باشد حتما فکر کرده من خوابم . از جا بلند شد و در را باز کرد . نرگس وارد اتاق شد و پرسید : حتما من از خواب بیدارت کردم ؟
نه هنوز خواب نرفته بودم .
حالت چطوره ؟
ممنونم . معذرت میخواهم که شب شما را خراب کردم .
من و جهان هر دو نگرانت بودیم . شاید برای مادرت دلتنگ شدی ؟
برای مادر که دلم تنگ شده ...
به جهان گفتم شاید از قایق سواری دچار دل آشوب شده باشی .
عاطفه شرمگین گفت : نه نرگس جان . خیلی متشکرم از این که به فکر من هستید . حالا حالم خوب خوب است . خیلی بهتر است اگر امشب شام نخورم .
نرگس از جا بلند شد و گفت : فقط آمده بودم حالت را بپرسم . شاید بهتر باشد من بروم تا تو استراحت کنی .
عاطفه از او تشکر کرد و او را تا در اتاق همراهی نمود . بعد آباژور را خاموش کرد و چشمانش را بست .
***
صبح در سالن غذاخوری عاطفه صبحانه اش را با اشتها خورد . نرگس گفت : امروز دوست دارم به جنگل برویم . تو که موافقی ؟
عاطفه گفت : من هم جنگل را خیلی دوست دارم .
نرگس به جهان گفت : ما رو به جنگل میبری ؟
جهان گفت : بله . هر کجا که بخواهید میبرم . ولی قبل از آن دوست دارم به بازار شهر برویم و چند کلاه حصیری بخریم و یک چوب و قلاب ماهیگیری .
عاطفه برای تنها گذاردن جهان و نرگس گفت : پس اگه اجازه بدهید تا بازگشت شما از بازار من کنار دریا باشم .
نرگس معترض گفت : چرا ؟ مگه دوست نداری به بازار بیایی ؟
بیشتر دوست دارم کنار دریا باشم .
نرگس که اصرار خود را بیهوده دید گفت : بسیار خوب . ما زود بر میگردیم .
هر سه از سر میز برخاستند . نرگس و جهان به بازار رفتند و عاطفه راه ساحل را در پیش گرفت . زیر اندازی روی ماسه ها انداخت و نشست . از دیدن دریا احساس لذت مینمود . دستش را روی ماسه های داغ میکشید و صدفهای دور و برش را جمع میکرد . به اطراف نظر انداخت . افراد زیادی با خانواده هایشان کنار ساحل بودند . عاطفه به آن مردم خوشحال لبخند زد . با صدای مردی به جانب دیگر برگشت . به محض اینکه او را دید ، شناخت . این مرد کسی جز نادر نبود .
امیدوارم مزاحم نباشم .
عاطفه به گرمی گفت : به هیچ عنوان . فکر میکنم من بار قبل مزاحم شما شدم .
نادر درحالیکه روی ماسه کنار او مینشست گفت : میدونید من فکر میکنم آن بادبزن وسیله ای بود که من با خانواده شما آشنا بشم . شما تنهایید ؟
فعلا بله . آنها رفتند چوب و قلاب ماهیگیری بگیرند . من ترجیح دادم کنار دریا باشم .
معذرت میخواهم که سوال میکنم آن خانوم جوان باید خواهرتون باشه ؟ درسته ؟
عاطفه خندید و گفت : البته مثل خواهرم میماند . متاسفانه من خواهر ندارم . او یکی از دوستان بسیار نزدیک من است . آن آقایی هم که همراه ماست نامزد ایشونه .
پس با این وصف شما با دوستتون و نامزدش به سفر آمده اید . فکر میکنم اصولا تنهایی را دوست دارید .
عاطفه با لبخند گفت : نه برای همیشه . فقط گاهی . اما ظاهرا شما هم تنهایی چون همسرتان مثل روز گذشته همراهتان نیست .
نادر گفت : او همسر من نیست . دختر عمو و نامزدم میباشد . آن آقای مسن هم پدر نامزدم است . آنها هم برای گردش رفتند . من اینجا قدم میزدم که شما را دیدم .
باید بگم آقای ...
اسم من نادره و فامیلی ام رفیعی میباشد .
خیلی از آشناییتون خوشوقتم . اسم من هم عاطفه است و فامیلی ام بنایی میباشد . میخواستم بهتون بگم شما مرد خوشبختی هستید آقای رفیعی . چون نامزد بینهایت زیبایی دارید .
شما فکر میکنید تنها زیبایی سبب خوشبختی است ؟
نه . من فقط عقیده ام را گفتم .
به نظر من شما دختر با سخاوتی هستید . چون من کمتر زنانی را دیدم که از هم جنس خود تعرف کنند .
این عقیده فقط ناشی از بدبینی میباشد .
من این سخن را بی تعارف عرض کردم . راستی شما از کجا می آیید ؟
ما از تهران می آییم .
مدت زیادی را اینجا می مانید ؟
نمیدونم . این بستگی به نظر دوستم و شوهرش داره .
نادر از جا برخاست تعادلش به هم خورد و خودش را کنترل کرد .
عاطفه سراسیمه پرسید : طوری شده آقا ؟
نادر در حالیکه سرش را با دست نگه داشته بود گفت : عجیبه ، به تازگی دچار سرگیجه های بدی میشوم .
ممکنه دچار افت فشار باشید .
نادر پرسید : شما در این زمینه آگاهی دارید ؟
عاطفه با لبخندی کم رنگ گفت : من یک بهیارم .
جدا ؟ فکر نمیکنم دارای سن بالایی باشید ؟
بیست و دو سال دارم . پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان بهیاری وارد محیط کار شدم . اگر از من میپرسید به محض رسیدن به هتل شربت قند خنکی بنوشید و حداقل ساعتی استراحت کنید .
از راهنمایی شما سپاسگزارم . من در اتاق نود و چهار ساکنم . خوشحال میشوم در صورتی که اقامتی طولانی داشته باشید باز هم شما را ببینم .
عاطفه با نادر خداحافظی کرد و رفتنش را نظاره نمود . او به خوبی فهمیده بود قلب این مرد جوان از چیزی سنگینی میکند ولی نمیتوانست حدس بزند از چه چیز ؟ در حرفهای او رنج و حسرت موج میزد . عاطفه خود را سرزنش نمود از اینکه پیرامون زندگی خصوصی او کنجکاوی میکرد . نرگس و جهان به او نزدیک شدند درحالیکه هر دو کلاهی حصیری به سر داشتند
پایان فصل هفتم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس