رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:رمان,داستان های عاشقانه,داستان های عشق وعاشقی,داستان های عشقولانه, داستان قهر آشتی, دلگیری,, :: 15:19 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
عاطفه پس از سالها دریا را میدید . در برابر بزرگی و عظمتش مبهوت شده بود . جهانگیر با لباس شنا مشغول آبتنی بود و نرگس کنار عاطفه روی ماسه ها نشسته بود و دریا را نظاره میکرد .
میدونی عاطفه شتید پنج یا شش سال پیش دریا را دیدم . آن هم با دایی ام آمدیم .
باز تو چند سال قبل دیدی من اصلا یادم نمیاد از نزدیک دریا را دیده باشم .
واقعا وقتی کشورمان اینقدر بزرگه که ما هنوز غیر از شهر خودمان جایی را ندیدیم ، تصورش را بکن دنیا چقدر بزرگه .
همان بهتر که جایی غیر از شهر خودمان را ندیده ایم . چون وقتی جاهای دیگر را ببینیم غبطه میخوریم که چرا آنقدر پول نداریم که تا هر کجا میخواهیم برویم .
حق با توئه . ما با فقر بدنیا آمدیم و با فقر زندگی کردیم . توی همان بیمارستان را ببین . چقدر آدمهای پولدار میان . البته گاهی بعضی چیزها هست که پول قادر نیست کاری رایشان صورت دهد . مثلا بیماریهای لاعلاج اگر دنیای پول را هم داشته باشی قادر نیستی سلامتی ات را بدست بیاری .
باید خدا را شکر کرد که حداقل سلامتی را از ما دریغ نکرده .
عاطفه به سمت چپ نظر انداخت . همان جوانی را دید که بادبزنش را برایش آورده بود . با آرنج به نرگس زد و گفت : نگاه کن . این همان مردی است که بادبزن منو اورد . اون زن کیه که همراهش قدم بر میداره ؟
نرگس درحالیکه نگاهشان میکرد گفت : آن طور که به او چسبیده باید زنش باشد . خدای من ، چطور بعضی ها میتونند در ملاء عام خودشون را نمایش بدهند ؟ اگر مرا بکشند هرگز نمیتوانم حتی دست جهانگیر را بگیرم .
خوب اگر زنش باشد اشکالی ندارد . حتما خیلی به یکدیگر علاقمندند اما تو فکر نمیکنی همسرش خیلی زیباست ؟
خودش هم جوان برازنده ای است . نگاه کن عاطفه دارند به ما نزدیک میشوند .
قلب عاطفه بی دلیل شروع به تپیدن سریع نمود . حالا ان دو در چند قدمی آنها بودند . دختر جوان بازوی او را گرفته بود و قدم برمیداشت گویا داشت درباره چیزی حرف میزد ولی جوان اصلا توجهی به او نداشت . نگاهش را روی عاطفه متمرکز کرده بود وقتی عاطفه سر بلند کرد و او را دید ، سرش را به پایین حرکت داد و لبخند زد . عاطفه هم به پاسخ حرکت او همین عمل را تکرار کرد . وقتی از کنار آنها عبور کردند . نرگس گفت : واه واه چه زنی . نمیدونم چرا تا ما رو دید سرش را برگرداند ؟
عاطفه با عطوفت گفت : اوه من فکر میکنم او خیلی جذابه .
و خیلی خودخواه .
خوب شاید اگر من هم همسر مردی مثل شوهر او بودم حسادت میکردم .
نرگس گفت : تو هرگز حسود نیستی . بلکه خیلی ساده ای . عاطفه عزیز مردم دو دسته اند یا مثل تو خوب و با صفا هستند یا اینکه دو رنگ و ریاکارند . من همیشه دوست داشتم با یکی از طبقه خودم ازدواج کنم . ولی قسمت نشد .پنرگس انصاف داشته باش . من که از صبح تا به حال از این بیچاره چیزی جز خوبی ندیدم . تو انتظار داری او چکار کند تا تو بفهمی شوهر بدی نیست ؟
تو طوری حرف میزنی انگار خواهر جهانگیری . بی خود نیست جهان اینقدر از تو تعریف میکند .
علت دو دلی تو اینست که همسرت را خودت انتخاب نکردی .
نرگس آهی کشید و گفت : آره فکر میکنم همین طور باشه .
من سالهاست تو را میشناسم . تو همیشه رویایی بودی . حتی در رویا شوهرت را هم ترسیم میکردی .
نرگس خندید و گفت : راست میگی . حتی یادم میاد توی فکرم شوهرم را بدون سبیل تصور میکردم . به هر مدلی فکر میکردم غیر از جهانگیر .
خوب تو باید بدانی قسمت را همیشه خدا رقم میزنه . از دست تقدیر هم نمیشه گریخت .
میدونی خیلی خوشحالم که تو دوست منی . حرفهای تو همیشه زیباست . به آدم آرامش میدهد . از حالا به همسرت غبطه میخورم .
عاطفه لبخندی زد و گفت : بیچاره آن بنده خدایی که میخواهد با من ازدواج کند .
***
جهانگیر قایقی را کرایه کرد تا نرگس و عاطفه را روی دریا ببرد . عاطفه در عمرش هرگز این اندازه لذت نبرده بود . نرگس از ترس محکم به درواره قایق چسبیده بود . عاطفه فکر کرد : گویی دریا انتهایی ندارد . انوار سرخ و طلایی خورشید به رنگ دریا زیبایی جالبی بخشیده بودند . وقتی قایقسواری به پایان رسید هر سه رفتند تا آبمیوه بخورند . عاطفه به جهان گفت : باور کنید توی عمرم این اندازه لذت نبرده بودم .
جهان گفت : شرمنده ام نکنید عاطفه خانوم . ولی نرگس خانوم حسابی ترسیده بودند .
نرگس گفت : نه من اصلا نترسیده بودم . فقط دلم میریخت . موج سواری را دوست ندارم .
عاطفه و جهان به تظاهر نرگس خندیدند . به نظر می آمد نرگس قدری با جهان بهتر از گذشته رفتار میکند . در راه بازگشت بهعلت تاریکی ، جهان سنگ بزرگ جلوی پایش را ندید و زمین خورد . نرگس بی آنکه متوجه رفتار خود باشد به طرفشش دوید و با دستپاچگی پرسید : جهان طوری شد ؟ پایت صدمه دیده ؟
جهان درحالیکه میلنگید گفت : نه . شما ناراحت نباشید . یک کم ضرب دید .
عاطفه نگرانی را در چهره نرگس میدید و از آن قلبا خوشحال بود . وقتی به هتل رفتند ، عاطفه معذرتخواهی کرد و به اتاقش رفت . میدانست بای پانسمان کردن زخم نباید حضور داشته باشد . نرگس تکه پارچه ای تمیز را مرطوب کرد و پای شوهرش را پاکیزه نمود . جهان چشم از او بر نمیداشت . و نرگس از نگاه او احتراز مینمود و در همان حال گفت : چرا حواست را جمع نمیکنی ؟ اگر پایت شکسته بود چه میکردی ؟ توی این شهر غریب کجا میرفتیم ؟
جهان درحالیکه قلبا شادمان بود از اینکه همسرش به او اهمیت میدهد گفت : خودت را ناراحت نکن نرگس خانوم .
اینقدر به من نگو نرگس خانوم نرگس خانوم .
جهان گفت : پس چه کنم ؟
نرگس جدی گفت : فقط اسمم را صدا کن .
یعنی ناراحت نمیشوی ؟
نرگس متعجب گفت : چرا ناراحت شوم ؟ لطفا پایت را صاف کن میخواهم آن را ببندم .
هنگام بستن پای زخمی دست نرگس به پایش خورد . این نخستین باری بود که جهان دست او را حس میکرد . همیشه نرگس خشک و رسمی بود . جهان خود را خوشبخت حس کرد . آنقدر که آن را به زبان آورد : میدونی من خیلی خوشحالم که با من ازدواج کردی .
دستان نرگس برای لحظه ای از حرکت باز ایستاد و بعد دوباره بی اعتنا به کارش مشغول شد . جهان ادامه داد : میدونم خیلی از تو بزرگترم . میدونم به زور به تو تحمیل شدم ولی سعی میکنم رضایت خاطرت را به دست بیاورم .
نرگس متعجب نگاهش کرد . باور نمیکرد جهان قادر باشد این گونه سخن بگوید . تک سرفه ای کرد و گفت : خوب پانسمانت تموم شد . مراقب باش به جای دیگه نزنی وگرنه پوستش خراشیده میشود .
جهان به خودش جرات داد تا آرام دست نرگس را بگیرد . نرگس از جا بلند شد و دستش را از دست او بیرون کشید و گفت : حاضر شو . میروم دنبال عاطفه . باید شام بخوریم .
وقتی نرگس از اتاق بیرون آمد ناخودآگاه لبخند زد .
***
وقتی نرگس مسلسل وار حرف میزد عاطفه به دقت گوش میداد .
خیلی مضحک است . وقتی دستم را گرفت یک دفعه حس کردم از یک بلندی به پایین پریدم . نمیدونم چرا ؟
نمیدونی ؟ من بهت میگم . برای اینکه بهش علاقه داری ولی نمیخواهی علاقه ات را جدی بگیری . تو حتی نمیخواهی جهان را جدی بگیری . هر وقت با او هستی فقط به این می اندیشی که تحمیل در کار بوده . تو هنوز سعی نکرده ای او را همان طور که هست درک کنی . او یک مرده نباید او را بشکنی . به او فرصت بده . او را از خود مران . ببین از وقتی با تو ازدواج کرده بیشتر به ظاهر خودش میرسد . در گذشته دلخوشی نداشته که برای آن خود را بیاراید . من عشق را در نگاه جهان میبینم . هر کجا که تو هستی نگاه او آنجاست . این عشق نیازمند رسیدگی است . آن را پاس بدار .
نرگس به آغوش عاطفه پرید و میان گریه گفت : آه عاطفه قول میدهم این آخرین اشکی است که برای خودم میریزم . مثل اینکه باید قسمت خود را بپذیرم و به آن گردن نهم .
عاطفه آرام سر دوستش را نوازش کرد و زمزمه نمود : بله . باید بپذیری . مردی آن سوی در به عنوان همسر تو ، نیازمند توجه توست . حالا بلند شو . بیشتر از این او را معطل نکن . باید برویم . همین قدر بدان که زندگی شما نیازمند صبر و حوصله است .
*** شام در فضای آرامی صرف شد . نرگس ساکت بود و عاطفه کاملا حال او را میفهمید . او داشت با خودش مبارزه سختی میکرد . گویی تا بحال دور خودش حلقه ای تار تنیده بود و اکنون پنهان شدن در آن را بیفایده میدید . او میخواست عنان زندگی اش را به مردی بسپارد که به سختی پذیرفته بودش . با فاصله ای نه چندان دور نادر به آنها مینگریست او به راحتی خاموشی جمع انها را حس میکرد و علت آن را نمیفهمید . عاطفه اصلا متوجه نگاههای او نشد . الهام به شدت از توجه نادر به آنها خشمگین بود ولی خشمش را زیر نقاب دلبریهای افراط گونه اش پنهان میساخت و نامزدش را از دست خود عصبانی ساخته بود . به طور اتفاقی نگاهی میان آن دو صورت گرفت . هر دو لبخندی به یکدیگر زدند . دوباره قلب عاطفه شروع به تپش سریع تر از قبل نمود . با خود گفت : چرا من از نگاه این مرد دچار این تحول میشوم با توجه به اینکه متاهل است ؟ جرعه ای آب نوشید آنگاه از جا برخاست . نرگس و نامزدش با تعجب او را نگریستند . معذرت میخوام از اینکه میز را ترک میکنم . متاسفانه میلی به شام ندارم میروم استراحت کنم .
نرگس با نگرانی گفت : شاید آب و هوای اینجا به تو نساخته ؟
نه نرگس جان . فکر میکنم فقط علت خستگی باشد . تو نگران نشو .
پس ساعتی بعد به دیدنت می آیم . من مسکنی دارم میخواهی از تو کیفم برداری ؟
نه نیازی به آن نیست .
جهان با ادبی مهر آمیز گفت : فکر نمیکنید به دکتر برویم بهتر است ؟
نه آقا جهان . گفتم که ، با استراحتی کوتاه رو به راه میشوم .
نادر با نگاه او را دنبال کرد . این سه نفر برای او سخت سبب کنجکاوی شده بودند . او که در خانواده ای منضبط بزرگ شده بود برایش خیلی دلنشین بود وقتی میدید آنها بدون رعایت برخی نکات اینقدر راحت زندگی میکنند . خیلی دوست داشت با آنها از نزدیک آشنا شود و بداند آنها چه کسانی و از چه طبقه ای هستند ؟ شدیدا به دنبال فرصت بود .
عاطفه در اصل از نگاه نادر گریخته بود . آیا برای چه آن مرد به من نگاه میکرد ؟ مگر نه اینکه او دارای همسر است ؟ یا به همسرش نمیتواند وفادار باشد ؟ او هیچ وقت دوست نداشت خودش را درگیر این مسائل کند اما برای ثانیه ای گذرا خودش را در کنار آن مرد جوان تصور کرد . بعد از این فکر به خود خندید و گفت : ما کجا و او کجا ؟ هر کس در این هتل اقامت دارد از خانواده ثروتمندی است . به استثنای من که از روی محبت دوستم اینجا هستم . در زندگی کسانی مثل من هیچ وقت چیز قابل توجهی نبوده که نظر کسی را به خود جلب کند . عاطفه شنید کسی آهسته به در میزند . فهمید او باید نرگس باشد حتما فکر کرده من خوابم . از جا بلند شد و در را باز کرد . نرگس وارد اتاق شد و پرسید : حتما من از خواب بیدارت کردم ؟
نه هنوز خواب نرفته بودم .
حالت چطوره ؟
ممنونم . معذرت میخواهم که شب شما را خراب کردم .
من و جهان هر دو نگرانت بودیم . شاید برای مادرت دلتنگ شدی ؟
برای مادر که دلم تنگ شده ...
به جهان گفتم شاید از قایق سواری دچار دل آشوب شده باشی .
عاطفه شرمگین گفت : نه نرگس جان . خیلی متشکرم از این که به فکر من هستید . حالا حالم خوب خوب است . خیلی بهتر است اگر امشب شام نخورم .
نرگس از جا بلند شد و گفت : فقط آمده بودم حالت را بپرسم . شاید بهتر باشد من بروم تا تو استراحت کنی .
عاطفه از او تشکر کرد و او را تا در اتاق همراهی نمود . بعد آباژور را خاموش کرد و چشمانش را بست .
***
صبح در سالن غذاخوری عاطفه صبحانه اش را با اشتها خورد . نرگس گفت : امروز دوست دارم به جنگل برویم . تو که موافقی ؟
عاطفه گفت : من هم جنگل را خیلی دوست دارم .
نرگس به جهان گفت : ما رو به جنگل میبری ؟
جهان گفت : بله . هر کجا که بخواهید میبرم . ولی قبل از آن دوست دارم به بازار شهر برویم و چند کلاه حصیری بخریم و یک چوب و قلاب ماهیگیری .
عاطفه برای تنها گذاردن جهان و نرگس گفت : پس اگه اجازه بدهید تا بازگشت شما از بازار من کنار دریا باشم .
نرگس معترض گفت : چرا ؟ مگه دوست نداری به بازار بیایی ؟
بیشتر دوست دارم کنار دریا باشم .
نرگس که اصرار خود را بیهوده دید گفت : بسیار خوب . ما زود بر میگردیم .
هر سه از سر میز برخاستند . نرگس و جهان به بازار رفتند و عاطفه راه ساحل را در پیش گرفت . زیر اندازی روی ماسه ها انداخت و نشست . از دیدن دریا احساس لذت مینمود . دستش را روی ماسه های داغ میکشید و صدفهای دور و برش را جمع میکرد . به اطراف نظر انداخت . افراد زیادی با خانواده هایشان کنار ساحل بودند . عاطفه به آن مردم خوشحال لبخند زد . با صدای مردی به جانب دیگر برگشت . به محض اینکه او را دید ، شناخت . این مرد کسی جز نادر نبود .
امیدوارم مزاحم نباشم .
عاطفه به گرمی گفت : به هیچ عنوان . فکر میکنم من بار قبل مزاحم شما شدم .
نادر درحالیکه روی ماسه کنار او مینشست گفت : میدونید من فکر میکنم آن بادبزن وسیله ای بود که من با خانواده شما آشنا بشم . شما تنهایید ؟
فعلا بله . آنها رفتند چوب و قلاب ماهیگیری بگیرند . من ترجیح دادم کنار دریا باشم .
معذرت میخواهم که سوال میکنم آن خانوم جوان باید خواهرتون باشه ؟ درسته ؟
عاطفه خندید و گفت : البته مثل خواهرم میماند . متاسفانه من خواهر ندارم . او یکی از دوستان بسیار نزدیک من است . آن آقایی هم که همراه ماست نامزد ایشونه .
پس با این وصف شما با دوستتون و نامزدش به سفر آمده اید . فکر میکنم اصولا تنهایی را دوست دارید .
عاطفه با لبخند گفت : نه برای همیشه . فقط گاهی . اما ظاهرا شما هم تنهایی چون همسرتان مثل روز گذشته همراهتان نیست .
نادر گفت : او همسر من نیست . دختر عمو و نامزدم میباشد . آن آقای مسن هم پدر نامزدم است . آنها هم برای گردش رفتند . من اینجا قدم میزدم که شما را دیدم .
باید بگم آقای ...
اسم من نادره و فامیلی ام رفیعی میباشد .
خیلی از آشناییتون خوشوقتم . اسم من هم عاطفه است و فامیلی ام بنایی میباشد . میخواستم بهتون بگم شما مرد خوشبختی هستید آقای رفیعی . چون نامزد بینهایت زیبایی دارید .
شما فکر میکنید تنها زیبایی سبب خوشبختی است ؟
نه . من فقط عقیده ام را گفتم .
به نظر من شما دختر با سخاوتی هستید . چون من کمتر زنانی را دیدم که از هم جنس خود تعرف کنند .
این عقیده فقط ناشی از بدبینی میباشد .
من این سخن را بی تعارف عرض کردم . راستی شما از کجا می آیید ؟
ما از تهران می آییم .
مدت زیادی را اینجا می مانید ؟
نمیدونم . این بستگی به نظر دوستم و شوهرش داره .
نادر از جا برخاست تعادلش به هم خورد و خودش را کنترل کرد .
عاطفه سراسیمه پرسید : طوری شده آقا ؟
نادر در حالیکه سرش را با دست نگه داشته بود گفت : عجیبه ، به تازگی دچار سرگیجه های بدی میشوم .
ممکنه دچار افت فشار باشید .
نادر پرسید : شما در این زمینه آگاهی دارید ؟
عاطفه با لبخندی کم رنگ گفت : من یک بهیارم .
جدا ؟ فکر نمیکنم دارای سن بالایی باشید ؟
بیست و دو سال دارم . پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان بهیاری وارد محیط کار شدم . اگر از من میپرسید به محض رسیدن به هتل شربت قند خنکی بنوشید و حداقل ساعتی استراحت کنید .
از راهنمایی شما سپاسگزارم . من در اتاق نود و چهار ساکنم . خوشحال میشوم در صورتی که اقامتی طولانی داشته باشید باز هم شما را ببینم .
عاطفه با نادر خداحافظی کرد و رفتنش را نظاره نمود . او به خوبی فهمیده بود قلب این مرد جوان از چیزی سنگینی میکند ولی نمیتوانست حدس بزند از چه چیز ؟ در حرفهای او رنج و حسرت موج میزد . عاطفه خود را سرزنش نمود از اینکه پیرامون زندگی خصوصی او کنجکاوی میکرد . نرگس و جهان به او نزدیک شدند درحالیکه هر دو کلاهی حصیری به سر داشتند پایان فصل هفتمنظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |